یکی از فانتزی های ذهنم این بود که همیشه دلم می خواست یک خانه درختی داشته باشم و یک وقت هایی فارغ از همه چیز و همه کس به آنجا پناه ببرم. توی تنهایی، برای خودم باشم. بنویسم، کتاب بخوانم و حتی گاهی آدم هایی را که دوستشان دارم به خلوتگاه درختی ام دعوت کنم. با هم چای بنوشیم، گپ بزنیم و اوقاتی خوش را در کنارشان سپری کنم. شاید توی یک اتاق زمینی در خانه ای معمولی هم رقم زدن این لحظات سهل الوصول باشد اما حس و حالش و تجربه کردنش روی یک درخت چیز دیگری است.
خوب این فانتزی برای کسی که دارد دوره جوانی را پشت سر می گذارد اندکی کودکانه و دور از دسترس است؛ اما اینجا، این وبلاگ حکم همان خانه درختی را برایم دارد که مدت زیادیست سروقتش نیامده ام و متروکه شده. نه برای اینکه حرفی برای گفتن ندارم که برعکس، حرف ها زیاد است اما معتقدم وما همه حرف ها برای نوشتن نیست.
ادامه دارد.
پ ن: گاهی هم حرف برای گفتن هست اما پاسی از شب گذشته و پلک هایم کم کم به هم آغوشی یکدیگر می روند ادامه اش باشد برای بعد. برای گردگیری خانه ای که مدت هاست متروکه شده همین چند سطر هم کفایت می کند.
هیچ وقت لباس صورتی های بیمارستان را دوست نداشتم. منظورم همان لباس بستری بیماران است. برای خانم ها صورتی و برای آقایان آبی آسمانی است. آن شب با پالتو و لباس های خودم روی تخت دراز کشیدم. از آنجا که حالم خوب نبود کسی چیزی نگفت. روز بعد پرستار تذکر داد:" عزیزم، باید لباس بیمارستان رو بپوشی."
گفتم:" بدم می آد از این لباسا"
خندید و گفت:" قانون بیمارستانه، باید بپوشی."
راه گریزی نبود از طرفی حال و حوصله بحث و چانه زدن بیهوده نداشتم.
لباس های صورتی را با لباس های خودم عوض کردم. خیلی هم بد نشدم. اصولا من هر چیزی بپوشم برازنده ام. تازه شدم یک عدد شه خوشگل(خودشیفتگی ناشی از بیماری!)
همینکه لباس بیمارستان را پوشیدم؛ نفسم به شماره افتاد. نمی دانم چطور خودم را به تخت رساندم و با فریادم مادر را که پشت در بود صدا زدم. پرستارها و پزشک معالجم سراسیمه بالای سرم حاضر شدند و دوباره اکسیژن عاریه ای، ریتم عادی به نفس هایم بخشید. آقای دکتر رنگ به رخ نداشت و نگران بود. بهتر که شدم، گفت:" دختر تو که همه ما رو نگران کردی!"
دهنی اکسیژن را با دست برداشتم و برایش توضیح دادم که هنگام تعویض لباس نفسم رفت.
حالا بیشتر از همیشه از لباس صورتی های بیمارستان بدم می آید. حتی تعریف دکتر وقتی که من را توی لباس صورتی دید و گفت:" دختر خوشگل و تحصیلکرده ما چطوره؟ " نظرم را در مورد لباس های صورتی بیمارستان عوض نکرد. از تعریف پزشک معالجم قند توی دلم آب نشد. فقط یک چیز همه فکر و ذهنم شد؛ اینکه مرگ در نمی زند!
ته تغاریمان رفته سربازی. فعلا دوره آموزشی را می گذراند. متأسفانه جای دوری افتاده. البته از آنجا که حساسیتهای ما و مادر را می داند زود به زود با خانه تماس می گیرد. گوشی موبایلش را تحویل داده و تنها با معدود تلفن های پادگان می تواند با ما ارتباط بگیرد. به قول خودش باید مدتی را توی صف، منتظر بماند تا نوبتش بشود. شماره پادگان را هم به ما داده که تنها از هفت شب تا نه و نیم شب پاسخگو هستند. امشب تماس گرفتیم، گفتند رفته سر پست! مادر نگران شد. همه افکار منفی هجوم آورده به ذهنش را به خورد روحمان داد. هرچقدر می گوییم رفته سربازی و رفتن سر پست کاملا طبیعی است، زیر بار نمی رود و نگران است. ناگفته نماند نگرانی ما هم دست کمی از مادر ندارد. تحمل دوری عزیزترین عضو خانواده، آن هم برادر و ته تغاری خانه که همه نازکشش بوده اند سخت است. خدا حافظ همه سربازها و عزیز کرده های دور از خانه باشد. برای سلامتی برادر جان ما و همه سرباز ها دعا کنید.
دیروز تلخ بود. برگ دیگری از سفاهت دشمن ورق خورد. تعدادی هم وطن پرکشیدند؛ خونشان ریخت تا جانی تازه به این خاک بدهد. اتفاق تازه و شگفت انگیزی نیست. سال هاست که بهای حفظ این خاک خون عزیزانمان است. قلبمان برای از دست دادنشان درد گرفت. دلمان تنگشان می شود اما تن این سرزمین با گلوله خو گرفته، دیگر روئینه شده. نمی میرد. بلکه دوباره جان می گیرد.
اگر در گوشه ذهنت خطور کرد، چرا؟! پاسخش واضح است. جرمت ایرانی بودن توست. جرمت اقتدار و ایستادگی توست. جرمت باج ندادن است. فقط نمی دانم این سبک مغزان تا کجا، تا کی و چند حمله تروریستی دیگر می خواهند انجام دهند تا بفهمند در توهماتشان ، رویای کودکانه هرگز دست نیافتنی شان تحقق نمی یابد. گیرم که تعدادی را کشتید. گیرم که چند دقیقه ای ترس، دلهره و نا امنی را در نقطه ای ایجاد کردید. بعدش چه؟ آیا تا کنون با این اقدامات شنیع و سفیهانه توانسته اید سرزمینی به عظمت تاریخ را از پا درآورید؟ عوامل حمله تروریستی تهران کجایند؟ مردان ما مانند موش هایی کثیف، پرتشان کردند در آغوش اربابانشان.
یک سلاح رگباری را دست کودکی هم بدهی، هم زمان دهها نفر را به گلوله می بندد. حال، چند دیوانه یا ابله شستشوی مغزی شده را مجهز به سلاح رگباری کردن و در کمین، گلوله گشودن صحنه هنرمندی تان نیست بلکه صحنه استیصال و درماندگیتان در مواجهه با مردان ماست. در رزم اگر چیزی در چنته داشته باشی،در میدان نبرد و رو در رو به رخ می کشی. اینگونه بزن در رو، راه انداختن نشانه زبونی و ضعف توست. ریگی و گروهش کجایند؟ داعش چه شد؟
می خواهم بدانی این سرزمین با خون آبیاری شده. خاکش گل سرخ هایی را پرورش می دهد که تیغ هایش کشنده است! کودکانه و ابلهانه دست دراز کنی برای چیدنش، هلاک خواهی شد!
ایرانی زاده نشده زیر بار زور برود. ایرانی بخورد و نزند؟! یکی زدی، ده تا، نع! دودمانت را بر باد خواهیم داد!
مدتی است که کتاب های یک نویسنده خوب را مطالعه می کنم. عاشق قلم و فکرش شده ام. یکی از کتاب هایش سوگولی عشقم به اثار اوست. بارها آن را خوانده ام اما حسی سیری ناپذیر وادارم می کند در فراغت، بار دیگر صفحات این کتاب را ورق بزنم و هر بار احساس می کنم اولین بار است می خوانمش. شیفته نگاه زیبا و لطیف نویسنده کتاب به دنیای مادی و غیر مادی ام. اگر منتظرید نام کتاب و نویسنده را بگویم یا همانطور که مد شده، اینجا با کتابش سلفی بگیرم، سخت در اشتباهید. برای خودم است. به همین سادگی! خودم کشفش کرده ام. دلم می خواهد حس و حال خوبش برای خودم باشد! لابد با دندان قروچه می گویید: آدم تا این حد، خبیثثث! بخیل!
اصلا مرا چه! آنقدر کتاب بخوانید تا کتاب یا کتاب های مورد علاقه تان را کشف کنید. از کجا معلوم کتاب مورد علاقه من باب طبع شما هم باشد؟
شاید خنده دار است، حس مالکیتم به این نویسنده و کتاب هاش مثل این است که کسی فرمولی را کشف کرده و نمی خواهد دیگری به ترکیبات فرمولش دست یابد. اصلا از زاویه دیگری موضوع را برایتان تشریح می کنم: من عاشق ترکیب بستنی وانیلی و زعفرانی ام تا آنجا که یکی از لذت های زندگی ام که در من شوقی کودکانه ایجاد می کند همین یک قلم از خوشمزه جات است. وقت هایی که کتاب یا نویسنده مورد علاقه ام را می خوانم، همان شوق و لذتی را تجربه می کنم که خوردن بستنی وانیلی _ زعفرانی در من ایجاد می کند. نگویید، چه مثال بی ربطی! عشق من به بستنی وانیلی _ زعفرانی را جدی بگیرید!
بد نیست این را هم بدانید وقتی کتابی را دوست ندارم حس و حال خواندنش مثل خوردن بستنی شکلاتی است. بستنی شکلاتی را دوست ندارم.
این قلم فرسایی برای این بود که برسم به اینجا: در حال مطالعه کتاب "جزء از کل" استیو توم. حقیقتش آنقدری که این کتاب معروف شده،جایزه ادبی گرفته و شهرت جهانی کسب کرده، از مطالعه اش آنچنان لذت نمی برم. ذهنم را زود به زود خسته می کند و کند می خوانمش. برای فراغت از این خستگی ذهنی، کتاب مورد علاقه ام را همان که ذکر خیرش بود. سو گولی ام را می گویم، کنار دستم دارم و لابلای مطالعه صفحات "جزء از کل" ورق می زنم. ذهنم را refresh می کند. حرف مهم تر اینکه: در مطالعه کتاب نمی شود صرفا لذت را در نظر گرفت. گاهی ناگزیر به مطالعه کتاب هایی هستیم که در طول مطالعه لذتی به مان نمی دهد اما باید بخوانیمشان! منفعت دارد اما در آینده نزدیک یا دور! کتاب بخوانید. سوگولیتان را در دنیای کتاب ها کشف کنید. حرمسرای کتاب هم به راه انداختید مانعی ندارد.
طبقه سوم ساختمان پزشکان، توی مطبش، پشت پنجره ایستاده است. آخرین بیمارش همین چند لحظه پیش رفت. امروز کمی زودتر مطب را ترک می کند تا به دیدن ننه یوسف برود. کمی خسته است شاید هم کلافه! روسریش عقب رفته، دسته ای از موهاش روی پیشانی اش ریخته اما دستانش پی مرتب کردنشان نمی رود. هر وقت می خواهد به دیدن ننه یوسف برود حال و روزش همین است. ناآرام می شود و دل آشوبه می گیرد؛ اما دلتنگی مجالی به پیشروی این تشویش نمی دهد. نگاه همیشه گله مندش را به آسمان می اندازد. آسمانی که حالا آرام است و مسیر کوچ دسته ای پرنده. هیاهوی گنجشک هایی که روی درخت پشت پنجره لانه دارند باعث می شود نگاهش را از آسمان بگیرد و به لانه گنجشک ها بدهد. گنجشک مادر غذا آورده و جوجه ها هول می زنند برای سیر کردن شکمشان. لانه شان جای امنی است؟ گنجشک ها، پرنده های توی آسمان و آدم هایی که توی خیابان می لولند انگار دلشان قرص است و خاطرشان امن و آرام. گاهی این آرامش او را می ترساند. گمان می کند آرامش قبل از طوفان است و هر لحظه ممکن است موجی سهمگین آن را ببلعد! چیزی توی نگاهش تغییر می کند. ذهنش پر از تصاویر و صداهای آشناست. دیگر اینجا و توی این زمان نیست. حالا دخترکی است با موهای بافته شده که عروسکی پلاستیکی را بغل گرفته و لی لی کنان و شادمان از خانه ننه یوسف بیرون می آید. در نیمه باز خانه شان را که درست روبروی خانه ننه یوسف است باز می کند و تو می رود. پدرش گوشه حیاط دستی به سر و گوش موتورش می کشد. خواهرش دفترچه خاطراتش را توی دست دارد. روی تخت نشسته و مشغول نوشتن است. مادرش رخت های شسته را روی بند آویزان می کند. سمتش می رود. مادر متوجهش می شود. می گوید:
ادامه مطلبدر روزگاران قدیم، در یک کلبه کوچک حاشیه جنگل، هفت خواهر با پدر و مادرشان زندگی می کردند. پدر خانواده هیزم شکن فقیری بود. در غروب یکی از روزها هیزم شکن، خسته و غمگین به خانه برگشت. همسرش علت ناراحتی اش را پرسید. هیزم شکن گفت: " امروز هم با دوست هیزم شکنم غذا خوردم. هر بار او غذا می آورد و دعوتم می کند تا همسفره اش شوم. ای کاش من هم می توانستم با خود غذایی ببرم و لطفش را جبران کنم." همسر هیزم شکن با شنیدن حرف های او تصمیم گرفت هرطور شده غذایی مهیا کند تا هیزم شکن هم بتواند دوست و همکارش را به وعده ای غذا دعوت کند. تنها چیزی که آن ها در خانه داشتند مقداری آرد گندم بود. او دور از چشم دخترها نان خوشمزه ای پخت و در ظرفی پنهان کرد تا مبادا دخترها نان را بخورند. غافل از آنکه فاملا، دختر بزرگتر، او را در حال تهیه نان دیده است. شب هنگام، وقتی همه خواب بودند فاملا که خود را به خواب زده بود بیدار شد و سراغ ظرف نان رفت، مقداری از آن را خورد و سپس خواهرهایش را یکی پس از دیگری بیدار کرد تا از آن نان خوشمزه بخورند. دختر ها نان پدر را خوردند و به رختخواب هایشان برگشتند. فاملا برای اینکه کسی متوجه نشود آن ها نیمه شب نان را خورده اند، مقداری سنگ در ظرف ریخت، در آن را بست و در بقچه پدر گذاشت. صبح هنگام، مادر بقچه همسرش را به دستش داد و او شادمان راهی جنگل شد؛ اما هنگام غروب آفتاب، وقتی هیزم شکن از جنگل برگشت، سرش خونین و شکسته بود. همسرش پرسید: " چه بلایی به سرت آمده؟! " هیزم شکن گفت: " وقت ناهار دوست هیزم شکنم را به همراهی با خود دعوت کردم اما وقتی در ظرف را باز کردم به جای نانی که قولش را داده بودی، ظرف پر از سنگ بود! دوستم عصبانی شد و گمان کرد می خواهم او را دست بیندازم. با هم گلاویز شدیم و سرم را شکست. " هیزم شکن و همسرش که متوجه شده بودند ماجرای سنگ ها و خوردن نان کار دخترهاست، تصمیم گرفتند دخترها را به جای دوری ببرند و آنجا رهایشان کنند زیرا دیگر از پس خورد و خوراک آن ها بر نمی آمدند. یک روز صبح، هیزم شکن به دخترهایش گفت: " امروز با هم برای گردش به جنگل می رویم و مقداری هم قارچ برای ناهار جمع می کنیم. "
ادامه مطلبیکی از فانتزی های ذهنم این بود که همیشه دلم می خواست یک خانه درختی داشته باشم و یک وقت هایی فارغ از همه چیز و همه کس به آنجا پناه ببرم. توی تنهایی، برای خودم باشم. بنویسم، کتاب بخوانم و حتی گاهی آدم هایی را که دوستشان دارم به خلوتگاه درختی ام دعوت کنم. با هم چای بنوشیم، گپ بزنیم و اوقاتی خوش را در کنارشان سپری کنم. شاید توی یک اتاق معمولی هم رقم زدن این لحظات سهل الوصول باشد اما حس و حالش و تجربه کردنش روی یک درخت چیز دیگری است.
خوب این فانتزی برای کسی که دارد دوره جوانی را پشت سر می گذارد اندکی کودکانه و دور از دسترس است؛ اما اینجا، این وبلاگ حکم همان خانه درختی را برایم دارد که مدت زیادیست سروقتش نیامده ام و متروکه شده. نه برای اینکه حرفی برای گفتن ندارم که برعکس، حرف زیاد است اما معتقدم وما همه حرف ها برای نوشتن نیست.
نوشتن برای من هم رنگ دارد و هم طعم. یک چیزی توی مایه های ژله بستنی بلوبری. حتما امتحان کرده اید دارای طعم بی نظیری است به رنگ آبی ملایم. نوشتن، یک آبیه خوشمزه آرامش بخش است. به همین سادگی.
میخواهم بگویم حس خوبی که نوشتن در من ایجاد می کند بی نظیر است و حلاوتش را نخستین بار توی وبلاگ تجربه کردم. به نظرم وبلاگ نویسی دارای یک جور جذابیتی است که توی اینستا یا فضاهای دیگر نمی توانی پیدایش کنی. ساده ترش اینکه وبلاگ نویسی اصالتی دارد که هیچ شبکه اجتماعی دیگری ندارد.
خلاصه وبلاگ برایم همان خانه درختی است و هیچ جا مثل خانه آدم نمی شود. خانه ای که دوستش داری و همسایه هایی شبیه به خودت که وقتی نمیخوانیشان دلتنگشان می شوی. دلتنگ قلمشان یا بهتر است بگویم خودشان. به نظرم نوشته هامان آینه تمام نمای خود واقعی ماست. خود ما توی پیکره نوشته هامان؛ حتی ملموس تر از صورت ظاهریمان.
خوب این فلسفه بافی ها برای این است که پس از سه ماه دوری، خانه ام را از این سوت و کوری حزن انگیز دربیاورم و چراغش را روشن کنم. چایی دم کنم و جرعه جرعه با قند پهلوی واژه ها بنوشم. می دانم این روزها صفحات وبم عجیب تشنه واژه ها و سطرهاست که عطشش را فرو بنشاند.
پ ن: بد نیست این پست یک چالش بشود تحت عنوان(وبلاگت حکم چه چیزی را برایت دارد یا حس و حالت را به وبلاگت توصیف کن). شاید قبلا به این موضوع پرداخته شده اما برای شکستن سوت و کوری بلاگستان سنگی است در تاریکی.
یکی از فانتزی های ذهنم این بود که همیشه دلم می خواست یک خانه درختی داشته باشم و یک وقت هایی فارغ از همه چیز و همه کس به آنجا پناه ببرم. توی تنهایی، برای خودم باشم. بنویسم، کتاب بخوانم و حتی گاهی آدم هایی را که دوستشان دارم به خلوتگاه درختی ام دعوت کنم. با هم چای بنوشیم، گپ بزنیم و اوقاتی خوش را در کنارشان سپری کنم. شاید توی یک اتاق زمینی در خانه ای معمولی هم رقم زدن این لحظات سهل الوصول باشد اما حس و حالش و تجربه کردنش روی یک درخت چیز دیگری است.
خوب این فانتزی برای کسی که دارد دوره جوانی را پشت سر می گذارد اندکی کودکانه و دور از دسترس است؛ اما اینجا، این وبلاگ حکم همان خانه درختی را برایم دارد که مدت زیادیست سروقتش نیامده ام و متروکه شده. نه برای اینکه حرفی برای گفتن ندارم که برعکس، حرف زیاد است اما معتقدم وما همه حرف ها برای نوشتن نیست.
ادامه دارد.
پ ن: گاهی هم حرف برای گفتن هست اما پاسی از شب گذشته و خواب روی پلک هایم قدم می زند. ادامه اش باشد برای بعد. جهت گردگیری خانه ای که مدت هاست متروکه شده همین چند سطر هم کفایت می کند.
یکی از فانتزی های ذهنم این بود که همیشه دلم می خواست یک خانه درختی داشته باشم و یک وقت هایی فارغ از همه چیز و همه کس به آنجا پناه ببرم. توی تنهایی، برای خودم باشم. بنویسم، کتاب بخوانم و حتی گاهی آدم هایی را که دوستشان دارم به خلوتگاه درختی ام دعوت کنم. با هم چای بنوشیم، گپ بزنیم و اوقاتی خوش را در کنارشان سپری کنم. شاید توی یک اتاق معمولی هم رقم زدن این لحظات سهل الوصول باشد اما حس و حالش و تجربه کردنش روی یک درخت چیز دیگری است.
خوب این فانتزی برای کسی که دارد دوره جوانی را پشت سر می گذارد اندکی کودکانه و دور از دسترس است؛ اما اینجا، این وبلاگ حکم همان خانه درختی را برایم دارد که مدت زیادیست سروقتش نیامده ام و متروکه شده. نه برای اینکه حرفی برای گفتن ندارم که برعکس، حرف زیاد است اما معتقدم وما همه حرف ها برای نوشتن نیست.
نوشتن برای من هم رنگ دارد و هم طعم. یک چیزی توی مایه های ژله بستنی بلوبری. حتما امتحان کرده اید دارای طعم بی نظیری است به رنگ آبی ملایم. نوشتن، یک آبیه خوشمزه آرامش بخش است. به همین سادگی.
میخواهم بگویم حس خوبی که نوشتن در من ایجاد می کند بی نظیر است و حلاوتش را نخستین بار توی وبلاگ تجربه کردم. به نظرم وبلاگ نویسی دارای یک جور جذابیتی است که توی اینستا یا فضاهای دیگر نمی توانی پیدایش کنی. ساده ترش اینکه وبلاگ نویسی اصالتی دارد که هیچ شبکه اجتماعی دیگری ندارد.
خلاصه وبلاگ برایم همان خانه درختی است و هیچ جا مثل خانه آدم نمی شود. خانه ای که دوستش داری و همسایه هایی شبیه به خودت که وقتی نمیخوانیشان دلتنگشان می شوی. دلتنگ قلمشان یا بهتر است بگویم خودشان. به نظرم نوشته هامان آینه تمام نمای خود واقعی ماست. خود ما توی پیکره نوشته هامان؛ حتی ملموس تر از صورت ظاهریمان.
خوب این فلسفه بافی ها برای این است که پس از سه ماه دوری، خانه ام را از این سوت و کوری حزن انگیز دربیاورم و چراغش را روشن کنم. چایی دم کنم و جرعه جرعه با قند پهلوی واژه ها بنوشم. می دانم این روزها صفحات وبم عجیب تشنه واژه ها و سطرهاست که عطشش را فرو بنشاند.
امروز از آن روزهایی است که هوس هواخوری به سرم زده. تابستان های جنوب، تک آفتاب که می شکند عصرهای دل انگیزی دارد جان می دهد برای قدم زدن توی مسیر پیاده روی زیبای نزدیک خانه. روی سنگفرش هایی که هر دوسویش چمن کاری است و گله به گله شاه توت و انواع اطلسی کاشته شده. پیش از آنکه لباس به تن کنم و از خانه بیرون بروم سری به رفقایم میزنم تا عطششان را فرو بنشانم. گل و گلدان های قانعی که از هر رفیقی رفیق ترند. همدم های جانی که صبور و آرام اند و رفاقتشان هول و ولا به جانت نمی اندازد. رفقایی که در هوایشان می شود نفس کشید و زندگی کرد. کم چیزی نیست نفس کشیدن در هوای کسی یا چیزی. خودمانیم تو این دوره زمانه در هوای بعضی آدم ها، نفس کشیدن که چه عرض کنم؟! سینه ات هم به خس خس می افتد؛ اما برخی شان زندگی اند، نفس اند، نسیم اند، گاهی هم آب روان اند روح و جانت را تازه می کنند.
از ناز و نوازش و رسیدگی به رفقایم که فارغ می شوم روبروی آینه قدی اتاق شانه ای به موهایم می کشم. مانتوی مشکی بلندی به تن می کنم و روسری قرمزی که پر از گل بوته است را سر می اندازم. آرا ویرا توی خون ما زن هاست حتی برای قدم زدن توی یک بعد از ظهر تابستانی در یک جای دنج و خلوت که ظاهرا قرار نیست آدم آشنا و مهمی را ببینیم؛ کماکان وسواس عجیبی در این مقوله به خرج میدهیم.
لبخندی، بی دعوت روی چهره ام می نشیند. ذهنم خالی است. خالی از گذشته، خالی از آینده؛ و پر است. پر از همین لحظه، همین لبخند، همین حس خوب، همین چهره قاب شده با روسری قرمز گلدار. من این چهره مهربان توی آینه را دوست دارم اصلا حال دلت که خوب باشد همه دنیا و آدم هایش دوست داشتنی و زیبایند. من همین ام؛ همین دختر خوشحال توی قاب آینه که لب می زند:"جانا! زندگی همین لحظه هاست؛ همین لحظه های آرام، همین لحظه های خلوت." وقتی باور داشته باشی که همه لحظه ها، هم خوب و هم بدش، پیشکشی است دیگر چرتکه نمی اندازی. دو دو تا چهارتا نمی کنی. دندان اسب پیشکشی را نمی شمارند. می شمارند؟ لحظه ها آب روان اند می آیند و می روند. وقت رفتن آویزانشان نشو. لحظه ها کهنه که شوند، می روند. می میرند. پس رهایشان کن تا لحظه های نو متولد شوند. دخترک توی آینه با نگاه گیرایش زل می زند توی چشم هایم و لب می زند:" زندگی را نفسی جانانه بکش زیبای من."
دستی به گوشه روسری ام می کشم. نگاه آخر را به دختر آرام توی آینه می اندازم و از خانه بیرون می روم. میانه ای با تنهایی ندارم برای قدم زدن توی یک بعد از ظهر دل انگیز تابستانی نفر دومی هم باید باشد. دست کم من اینطوری ام باید کسی باشد تا ذوق هایم را با صدای بلند تحویلش دهم. کسی که وقتی از درخت توتی آویزان می شوم هی در گوشم نجوا کند:"زشته. غیر تو کسی آویزون این درختا نشده." لبخند پهنی به خودآزاری اش می زنم و بی اعتنا به پچ پچ های رفیق خجالتی، تقلایم را برای گرفتن شاخه های بالا دستی که توت های رسیده تر و آبدارتری دارند بیشتر می کنم و با ولع دلی از عزا در می آورم. توت برای چیدن است دیگر. برای او هم می چینم. روی نیمکتی می نشیند و دانه دانه میخوردشان. با چشمانی متعجب و درشت نگاهش می کنم و لبخندی که می آمد روی لبانم بنشیند را قورت میدهم. با خودم می گویم:"خوردنش زشت نیست اما چیدنش…"
کمی گپ می زنیم کمی هم آدم ها را تماشا می کنیم. مثلا پیرمرد خوش پوشی که دستانش را از پشت به هم گره زده و غرق افکارش مسیر را تا انتها می رود و باز می گردد یا دختر جوان تنهایی که روی نیمکتی پا روی پا انداخته و بستنی توی دستش را لیس می زند؛ درست مثل بچه ها. ازش خوشم می آید با خودش خوش است . اینجور آدم ها را دوست دارم. توی این فضاها واکاوی آدم ها لذت بخش است.
کمی دیگر قدم می زنیم کم کم هوا رو به تاریکی می رود و صدای اذان از مسجدی که انتهای همین مسیر است به گوش می رسد. مناره های فیروزه مسجد از اینجا هم پیداست و من چقدر دوستشان دارم. حس خوب امروزم را گره می زنم به لحظه دیدار با تنها آرام جانم و در آغوشش حل می شوم.
قصه ای که پایانش آغوش اوست تلاطم هایش را هم به جان میخرم.
دوره زمانه عجیبی است دولتی استارت یک نیتی واضح و مبرهن را می زند، مردم را با یک تصمیم ظالمانه ناگزیر به اعتراض و کشور را با آگاهی کامل دچار هرج و مرج می کند، از آن سو رسانه و این آقایان بدتر از دیکتاتور، نطق می کنند که مسبب شلوغی ها و تخریب ها و جان دادن عده ای از مردم اشرار و نفوذی ها و خارجی ها هستند. در گرگ بودنتان که تردیدی نیست اما ملت را گوسفند فرض نکنید! نمی دانم! خیانتی مانده که طی این دو دوره در حق این سرزمین نکرده باشید؟ حقیقتا روی همه ظالم ها و دیکتاتورها را سفید کرده اید. فقط یک انقلاب دیگر برای برچیدن فریبکاری، بی عدالتی، ی ها و فسادتان جوابگوست!
دولت تدبیر و امید، جوک معروف سال های اخیر باید به عنوان خنده دار ترین جوک در گینس ثبت شود.
بنزین طی یک شب سه تومان؟!
البته حق دارید از آنجا که وضعیت معیشت و اقتصاد این ملت خود زده را بهبود بخشیده اید یک قدری کش رفتن از جیب های پرشان لازم و ضروری است.
اندکی تحمل تا 1400
عهد کرده بودم پشیزی به ت بی در و پیکر این مملکت و تحلیل های مالیخولیایی ی وقعی ننهم، اما اگر این چند خط را در این برهه ننویسم میشود حناق!
واقعیت این است که ساده لوحانه است اگر بگوییم دولتمردان بدعهدی آمریکا را پیش بینی نمی کردند یا نمی دانستند که برجام چنین نتیجه ننگینی در برخواهد داشت! واژه خیانت تنها تکه ای است که در پازل کارنامه برجام جایش خالی مانده. به نظرم باید کارنامه برجام ور به مهر خیانت شود و سپس در پرونده معاهدات ننگین تاریخ ایران بایگانی شود. باشد که آیندگان ساده لوحی ملت در اعتماد به دولتمردان خائن را بار دیگر تکرار نکنند. و اما ادامه برجام با اروپایی ها سند دیوانگی مان است!
مانده ام آقایانی که حنجره میدراندند در دفاع از برجام عرق شرم جبینشان را با چه می سترند؟!
هر وقت به خانه مان می آمد به بهانه های مختلف از او عکس می انداختیم. میدانستیم میهمان امروز و فرداست. عکس هایش را مرور می کنم. دارد به دوربین نگاه می کند. عصایش را دو دستی چسبیده، لبخند می زند. پیرمرد، عجیب خوش عکس است. در عکس دیگری استکان چای را به لبانش نزدیک کرده و عینکی دودی چشمانش را پوشانده.
دلم می خواهد با همان عصا و گیوه های سفیدی که در عکس افتاده، وارد شود. دلم می خواهد به استقبالش بروم. مثل همیشه بگویم:"چطوری بابا بزرگ؟"
او کشیده و سرحال بگوید:"سلاااامت." توی ایوان کنار گل هایم بنشیند. برایش چای تازه دم بیاورم. کنارش بنشینم و با هم خوش و بش کنیم. حال بی بی را بپرسم و او غر بزند به جان بی بی.
چند روز پیش بی بی را با ویلچر بردیم بالای سرش، زیر آن دستگاه ها. گفتیم:" بی بی! حلالش کن، از ته دل."
بی بی صداش کرد.
شن های ساعت شنی عمر بابا بزرگ به دانه های آخر رسیده.
عزیز دل، امروز قلب ها، پیکر پاکت را تشییع کردند. می بود. اقیانوس عشق و قدردانی مردم پیکر ت را تا جایگاه آرامش ابدی ت بدرقه کردند. شهادتت مبارک.
پرنده ای که پر پرواز گرفت در لانه ماندنش سزاوار نیست. اکنون همه آسمان جولانگاه توست. سبکبال سیر کن. آسمان به خود می بالد که همچون تویی را در آغوش دارد.
مرد بزرگ، اسطوره ظلم ستیزی و آزادگی، سفرت قرین رحمت.
می دانی سردار، دنیا تا بوده قهرمان ها آمده اند و رفته اند. اسطوره ها کم نبوده اند اما پهلوان زنده را عشق است تو پهلوان و قهرمان و اسطوره زنده ایران زمینی. تنها مردمانی به خود می بالند که قهرمانی زنده چون تو داشته اند. شهد شیرینی است در کام یک ملت مردی چون تو داشتن.
ژنرال صلح راستی چند مدال گرفته ای؟ مدال بابت به درک واصل کردن داعشی های آدمکش. بابت ایستادگی و رزم شجاعانه ات مقابل تروریست های آمریکایی و صهیونیستی که دریایی از خون ملت های بی گناه راه انداخته اند.
حاج قاسم! دارم به ژنرال هایی فکر می کنم که داعش را تربیت کردند و مدال گرفتند.
دارم به تو فکر می کنم که مقابل داعش ایستادی.
دارم به ژنرالی فکر می کنم که بابت کشتار صبرا و شتیلا مدال گرفت. دارم به ژنرالی فکر می کنم که هیروشیما را بمب باران اتمی کرد و مدال گرفت.
و همچنان دارم به تو فکر می کنم که ریشه داعش را خشکاندی و جهانی را نجات دادی.
متشکریم و قدر می دانیم که نگذاشتی تروریست ها توی خاکمان کارد بیخ گلو مان بگذارند. راهت پر رهرو و روحت شاد!
از وقتی این ویروس لعنتی مثل اجل معلق توی آشفته بازار این روزها پیدایش شده به دفعات دست هایم را با آب و صابون می شویم آنقدر که پوست دستم خشک شده و راه به راه بهشان مرطوب کننده می مالم. مثل وسواسی ها با مواد شوینده و اسفنج به جان سطوح آشپزخانه و دستگیره در و پنجره های خانه می افتم. مبادا آلوده شده باشند. نمی دانم! یک جور هول و ولا به جان همه مان افتاده.خواسته یا ناخواسته درگیرمان کرده. دو سه روز پیش برای تهیه ماسک به همه داروخانه های شهر سر زدم. پاسخ همه شأن یک کلمه بود. نداریم! همان ماسک دوزاری و ناقابل که داروخانه دار اگر پول خرد نداشت میچپاند توی بسته خریدمان. در مخیله ام هم نمی گنجید که روزی این قلم جنس نایاب شود. غم انگیزتر این که همه آدم ها چپیده اند توی خانه هاشان. پشت بندش کوچه ها و خیابان ها خلوت شده و تردد کم. گویی گرد مرده پاشیده اند روی درو دیوار شهر. این همه سکوت و بی هیاهویی کلافه کننده است. گاهی دلم لک می زند برای دیدار گذری همسایه ای، آدم آشنایی، کسی. و خوش و بش و احوالپرسی سرپایی از همدیگر. لذت هایی که میکروسکوپی اند. نمی بینیم شان اما خودمان و روزمان را می سازد. قسمت خنده دار ماجرا آنجاست که آن عده همه چیزدان و همیشه مأیوس بهانه ای ندارند بر طبل آه و فغان شان بکوبند و جار بزنند: از ماست که بر ماست! و هوس دیار فرنگستان گل و بلبل و امن و امان به سرشان نخواهد زد. آخر، این اجل معلق یقه همه دنیا را گرفته. درس پیچیده ای نیست. می گوید: دنیا و روزگار همین است. لحظه ای آفتابی و لحظه ای مهتابی. جایی کاخ جایی کلوخ. روزی زهر و روزی شهد. هیچگاه قرار نبوده همه چیز همیشه خوب باشد. به روزهای قرنطینه ای هم می شود لبخند زد تجربه ای است برای خودش.
درباره این سایت