هر وقت به خانه مان می آمد به بهانه های مختلف از او عکس می انداختیم. میدانستیم میهمان امروز و فرداست. عکس هایش را مرور می کنم. دارد به دوربین نگاه می کند. عصایش را دو دستی چسبیده، لبخند می زند. پیرمرد، عجیب خوش عکس است. در عکس دیگری استکان چای را به لبانش نزدیک کرده و عینکی دودی چشمانش را پوشانده.
دلم می خواهد با همان عصا و گیوه های سفیدی که در عکس افتاده، وارد شود. دلم می خواهد به استقبالش بروم. مثل همیشه بگویم:"چطوری بابا بزرگ؟"
او کشیده و سرحال بگوید:"سلاااامت." توی ایوان کنار گل هایم بنشیند. برایش چای تازه دم بیاورم. کنارش بنشینم و با هم خوش و بش کنیم. حال بی بی را بپرسم و او غر بزند به جان بی بی.
چند روز پیش بی بی را با ویلچر بردیم بالای سرش، زیر آن دستگاه ها. گفتیم:" بی بی! حلالش کن، از ته دل."
بی بی صداش کرد.
شن های ساعت شنی عمر بابا بزرگ به دانه های آخر رسیده.
درباره این سایت