از وقتی این ویروس لعنتی مثل اجل معلق توی آشفته بازار این روزها پیدایش شده به دفعات دست هایم را با آب و صابون  می شویم آنقدر که پوست دستم خشک شده و راه به راه بهشان مرطوب کننده می مالم. مثل وسواسی ها با مواد شوینده و اسفنج به جان سطوح آشپزخانه و دستگیره در و پنجره های خانه می افتم. مبادا آلوده شده باشند. نمی دانم! یک جور هول و ولا به جان همه مان افتاده.خواسته یا ناخواسته درگیرمان کرده. دو سه روز پیش برای تهیه ماسک به همه داروخانه های شهر سر زدم. پاسخ همه شأن یک کلمه بود. نداریم! همان ماسک دوزاری و ناقابل که داروخانه دار اگر پول خرد نداشت میچپاند توی بسته خریدمان. در مخیله ام  هم نمی گنجید که روزی این قلم جنس نایاب شود. غم انگیزتر این که همه آدم ها چپیده اند توی خانه هاشان. پشت بندش کوچه ها و خیابان ها خلوت شده و تردد کم. گویی گرد مرده پاشیده اند روی درو دیوار شهر. این همه سکوت و بی هیاهویی کلافه کننده است. گاهی دلم لک می زند برای دیدار گذری همسایه ای، آدم آشنایی، کسی. و خوش و بش و احوالپرسی سرپایی از همدیگر. لذت هایی که میکروسکوپی اند. نمی بینیم شان اما خودمان و روزمان را می سازد. قسمت خنده دار ماجرا آنجاست که آن عده همه چیزدان و همیشه مأیوس بهانه ای ندارند بر طبل آه و فغان شان بکوبند و جار بزنند: از ماست که بر ماست! و هوس دیار فرنگستان گل و بلبل و امن و امان به سرشان نخواهد زد. آخر، این اجل معلق یقه همه دنیا را گرفته. درس پیچیده ای نیست. می گوید: دنیا و روزگار همین است. لحظه ای آفتابی و لحظه ای مهتابی. جایی کاخ جایی کلوخ. روزی زهر و روزی شهد. هیچگاه قرار نبوده همه چیز همیشه خوب باشد. به روزهای قرنطینه ای هم می شود لبخند زد تجربه ای است برای خودش.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دفتر فنی پی‌ژین Heather بانویی در دوردست Adam روزگار من کلن نوین سیستم | نوین سیستم علوم غریبه(وردهای استادانه) شمش روی